آن که رخسار تو را رنگ گل ونسرین داد صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
نویسنده » امید » ساعت 8:48 عصر روز جمعه 88 اسفند 7
همه چیز از غرب یک روز پاییزی شروع شد. دل آسمون بدجوری گرفته بود، پاییز می خواست خودی نشون بده ولی فقط زورش به شاخه های درختا میرسید که با بادش اونارو به هم میزد و اذیتشون میکرد،اما تو ساختمون دانشگاه کسی به این چیزا توجه نداشت ، تو راهروها شلوغ بود و دانشجوها چندتا چندتا با هم ایستاده بودند و به همه چیز فکر می کردند به جز درس ، دوشنبه بود بعضی ها کارگاه مدار فرمان داشتندکه منم جزوشون بودم بعضیها هم مهندسی ترافیک!!!! ترم دو بودم و پر انگیزه و امید و بی توجه و بی خبر از گلهای ناز ....
کلاس شروع شد . مشغول گوش کردن حرفهای مزخرف و در سطح ابتدایی استاد شدم . خوشبختانه زیاد طول نکشید،بعدش شروع کردیم به بستن مدار ولی حواسم به بیرون بود انگار یکی منو از بیرون صدا میزد و کار مهمی داشت، دلم نمی خواست تو کلاس بایستم و با سیمها بازی کنم به بهانه گرفتن وسایل از کارگاه زدم بیرون، چندتا از بچه ها تو حیاط بودند، سریع بهشون ملحق شدم و مشغول هرزه گوییهای همیشگی شدم که یکدفعه چشمم به یکی از دخترایی افتاد که قبل از کلاس تو راهرو دیده بودمش ولی این بار یه جور دیگه بود فراتر از یک نگاه.... تمام وجودم محو تماشا بود و توجه، دلم می خواست تمام عمر نگاهش کنم، یه چیزی تو چشماش موج می زد که آدمو غرق توجه می کرد، چند دقیقه بیشتر طول نکشید که نگاه معصومش رو ازم گرفت و بیرحمانه رفت....
انگار حادثه ای که قرار بود اتفاق بیفته،اتفاق افتاد. همچین احساسی رو هرگز تجربه نکرده بودم،نمیدونم خوب بود یا بد ولی دیگه اصلاً حوصله کلاس و نداشتم وقتی از برگشتنش قطع امید کردم به زور خودمو به کارگاه رسوندم ،طبق معمول غرغرهای استاد رو گوش کردم و منتظر بودم که کلاس خسته کنندش رو تموم کنه که بلاخره این اتفاق مبارک افتاد. تو راه خونه همش به اون نگاه فکر میکردم، همه حرکاتش جلوی چشمام بود، هوای ابری و دلگیر پاییز به این حس طعم غم می داد.نمی دونستم چیکار باید بکنم، هیچ تجربه ای در این ضمینه نداشتم، وقتی رسیدم خونه،کارهای خونه مجبورم کرد کمی از فکرش فاصله بگیرم، شب موقع خواب فرصتی بود که دوباره صحنه امروز رو مرور کنم،نمی تونستم از کنارش بی تفاوت بگذرم و این حس عجیب رو نادیده بگیرم. تصمیم گرفتم هر جور شده دوباره ببینمش و در موردش بیشتر بدونم. فردا سه شنبه بود ده تا دوازده و چهار تا شش کلاس داشتم، قبل از ظهر که خبری ازش نبود، بعد از ظهر قبل از ساعت چهار تو سلف سرویس دانشگاه با چندتا از بچه ها نشسته بودیم و یادم نیست چی تناول می کردیم که یکدفعه سرو کلش پیدا شد، دوباره محو تماشا شدم، انگار چند ساله منتظرشم و حالا پیداش کردم، گیج شده بودم،به هیچی فکر نمی کردم،وقتی دیدم داره از جلوی چشمام دور میشه به خودم اومدم، سریع یکی از دوستامو که آمار همه دخترهای دانشگاه رو داشت پیدا کردم و ازش آمار گرفتم، فقط فامیلش و فهمیدم و شنیدم که مخابرات می خونه،هنوز لیست بعضی از کلاسها رو برد بود، فوراً خودمو اونجا رسوندم و دنبال فامیلش گشتم،فامیلش و که پیدا کردم،تو ردیف کناری اسمش و خوندم،نوشته بود : گلناز . واقعاً اسم برازنده ای بود. بقیه قسمتهای برد رو خوندم،تا ساعت هفت تو کلاس شماره چهار کلاس طراحی شبکه های سوئیچینگ داشت، خودمو به کلاس شماره چهار رسوندم. ردیفهای جلو نشسته بود، براحتی می شد از پنجره کلاس تماشاش کرد، به دیوار تکیه دادم و مشغول تماشا شدم. دلم نمی خواست حتی برای یک لحظه نگاهش نکنم، هیچ چیز برام مهم نبود،کلاسمو نرفتم و نگاهش و به همه چیز ترجیح دادم، متوجه نگاهم شده بود،همینطور که حواسش به درس بود و جزوه می نوشت گاهی وقتا سرشو بلند می کرد و با چشمای فوق العاده زیباش نگام می کرد اما معلوم بود که سنگینی نگاهم رو می فهمه و نمی تونه تحملش کنه تصور می کردم عذابش میده ولی اصلاً دلم نمی خواست برم....
ادامه دارد
نویسنده » امید » ساعت 1:28 صبح روز جمعه 88 اسفند 7
نویسنده » امید » ساعت 9:52 عصر روز سه شنبه 88 اسفند 4
نویسنده » امید » ساعت 9:42 عصر روز سه شنبه 88 اسفند 4
نویسنده » امید » ساعت 9:34 عصر روز یکشنبه 88 اسفند 2
مقالات و اطلاعات مربوط به مهندسی کنترل،قدرت و مخابرات
نویسنده » امید » ساعت 8:15 عصر روز یکشنبه 88 اسفند 2